❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚
😂ورپریده😂
🌾قسمت دوم🌾
به قلم:دستیار حاج قاسم
زیبا:چطوری مثی جون?حالت گرفته خوبی?
محدثه:هی خوبم تو خوبی?
زیبا:آره گلم.راستی ازاون خاله ی ورپریدت چه خبر?
محدثه:هیچی بابا مثل همیشه گیر میده به من بدبخت,نمیدونم خدا کیو توخونواده ی ما لعنت کرد که این زلزله رو انداخت تو جون همه.
فرناز:حق داری بابا حق داری بگی زلزله.زلزله هم دربرابر این آروم و متینه...
گوشی محدثه زنگ خورد...🤕
زیبا:کیه چرا جواب نمیدی?!
محدثه:ورپریده...😂
فرناز:واااااای خدایا مردم از خنده😂ماجراها دارین شماها...
محدثه:یعنیا خدا هم با من لج داره تا اسمش میارم برام ظاهرش میکنه.
زیبا:ول کن جوابشو نده بابا صداشم که جیغ فقط جیغ جیغ میکنه...
فرناز:میگم زیبا چطوره تولد مثی که شد رو کیکش عکس ورپریده بزنیم.
زیبا:عالیه
محدثه:خیلی رو دارین دیگه همینم مونده رو کیکمم عکس عزرائیل ورپریده باشه...😏
بازهم گوشی زنگ خورد...🤕
زیبا:ورپریده هست?
محدثه:آره
فرناز:مثی جواب بده شاید کارش واجبه...
محدثه: الو... بله...
خاله نصرت:کجایی ورپریده ی چش سفید,چرا رنگ میزنم جواب نمیدی بیام بکوبم دهنت?!!!!
محدثه:بیرونم...چیشده?
خاله نصرت:ای خدا غضبت کنه,ای خدا ورت داره,که خواهرم از دست تو دق کرد...خیالت راحت شد...سکتش دادی الان رو تخت بیمارستانه همش تقصیر توهه...
محدثه:چی میگی خاله?!!!!!
خاله نصرت:وردار بیا بیمارستان حال مادرت خوب نیست تو کماهست😭
محدثه:خاله چی گفتی?😳
گوشی از دستش افتادو زیبا و فرناز قضیه رو که فهمیدن می خواستن ببرنش خونه,اما محدثه نرفت و گفت میخواد تنها باشه.باحال خرابش پیاده همین جور خیابونا رو قدم زد تا در آخر سرگیجه گرفت و روی زمین افتاد...زنی به کمکش اومد...
ادامه دارد...😎😉