صبح را...
با صدای آواز پرندگان و نغمه خوانی گنجشکها بیدار میشوم...🕊
بوی چای تازه دم مادر، با عطر نان تازه ای که پدر از نانوایی سر کوچه خریده است مشام را نوازش میدهد.
عطر بهارنارنج از درب نیمه باز پنجره فضای اتاق را عطرآگین و معطر نموده است.
باریکهای نور، از میان درب پنجره به داخل سرک میکشد و طرحهای رنگیِ پنجره ی مشبک چشم را نوازش میدهد.
از جا برمی خیزم و قدم به درون طارمه میگذارم...
خورشید از روبهرو خیره به من است و گرمای نگاهش نوازشم میکند...
باد به چابکی از میان شاخ و برگ های درخت نارنج میگذرد و شیطنتش شکوفهی سفید رنگی را روی شانه ام رها می کند...
گنجشک نغمه خانی، که میان گل ابریشمِ عظیم وسط حیاط لانه دارد، از بالای سرم عبور میکند و به دنبال روزیاش راهی میشود.
مرغ حنایی رنگ با غرور در حیاط قدم میزند و به سمت جوجه های کوچکش میرود...
ماهی های درون حوض فیروزه ای رنگ هم به این طرف و آن طرف سرک می کشند و گلدانهای لبه ی حوض طراوت خانه را تکمیل میکنند...
با صدای بسته شدن پنجره ی دوجدارهی خانه، از حال و هوای کودکی بیرون میآیم و به این میاندیشم که علت آمدن پنجره های دوجداره، همهمه و شلوغی شهر بود؟
یا نابودی درختان و از بین رفتن طراوت هوای شهر و بی خانمانی پرندگان؟
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
📒نگارنده : م.گرانبها