❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚
😂ورپریده😂
🌾قسمت چهارم🌾
به قلم:دستیار حاج قاسم
این اولین باری بود که در کل زندگیش همچین جایی پامیذاشت حتی بلد نبود چجوری رفتار کنه...وارد که شد رفت و کنار یکی از شهدا نشست حال خوشی نداشت اما احساس آرامش عجیبی بهش دست داده بود,شروع به حرف زدن کرد:
سلام...ببینید آه یه لحظه ببینم اسمتون چیه...خیلی سخته بخوام اسمتون رو صدا بزنم دوست دارم آقا شهیده صداتون کنم دیگه ببخشید لفظ من این شکلیه دیگه...خب آقا شهیده از الان یه چیزیو رک رو راست خدمتتون عرض میکنم ببینید من حقیقتش به اسرار اون خانومه اومدم اعتقادی هم به این چیزا ندارم از شما هم فقط یه چیز میدونم اونم اینکه یه جنگی شد شما رفتین جنگیدین بعد کشته شدین بهتون گفتن شهید...اما حالا بیاین یه قراری باهم بزاریم...مامانم من مریضه میگن امیدی بهش نیست من نمیخوام از دستش بدم...دلم میخواد برم بیمارستان پیشش اما اون خاله ورپریدم هی میخواد زخم زبون بزنه اذیت کنه منم خوش ندارم برم حوصله بحث ندارم اما اگه شما واسطه بشین پیش خدا که مامان خوب شه منم قول میدم که یک ساعت باچادر...نه خیلی بی انصافیه اینجوری خب دیگه بیشتر دوروز نمیتونم...قول میدم دوروز چادر سرم کنم و باحجاب شم...ببینید من از چادر متنفرم به شدت چون خیلی مسخرس یه تیکه پارچه سیاه میندازن سرشون چقدم باهاش تز میدن اینا اما اگه مامانم خوب شه حاضرم فقط دوروز سرم کنم که مطمئنم این دوروز برام دوسال میگذره...
محدثه همینطور با آقا شهیده صحبت کردو بعد گذشت چند ساعت رفت خونه و پس از چند روز
محدثه:حالا این خانومه کجاست بیاد ببینه معجزه ای اتفاق نیوفتاد فقط تز میدن اینا...
ادامه دارد...😎😉