‍ ❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚


😂ورپریده😂

🌾قسمت پنجم🌾


به قلم:دستیار حاج قاسم


گوشی زنگ خورد...


محدثه:بازم این ای بابا...الو...سلام خاله

خاله نصرت:الو سلام کجایی ورپریده چش سفید پاشوبیا بیمارستان مامانتو که دق دادی بیا منم دق بده...

محدثه:خاله مامانم چش شده نگوووو که خاله تورو خدا مامانم...ماااامااااان

خاله نصرت:حالا چرا گریه میکنی ور پریده چش سفید منتظر بودی بمیره راحت شی...یالا پاشو بیا بیمارستان از وقتی به هوش اومده همش اسم تورو میاره...زودی


تلفن قطع شد محدثه که داشت سکته میکرد وقتی فهمید مامانش زنده هست و به هوش اومده سریع بلند شد رفت بیمارستان...روز ها گذشت و محدثه فراموش کرد به آقا شهیده قولی هم داده تا یک روز:

ای وای خدایا چه خاکی توسرم کنم من به آقا شهیده قول دادم دو روز چادر سرم کنم حالا حتما اونم میگه این دختره ورپریده چش سفید چه بی معرفته قولش یادش رفت حالا چی کار کنم?!!!...یه لحظه صبر کن...چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم?!من چجوری چادر سرم کنم?!یکی اینکه بلد نیستم دوم اینکه همه مسخرم میکنن با خودشون نمیگن این دختره ورپریده ی محل تا دیروز قرتی بود حالا چادر سر کرده?!خیلی زشتههه...حالا دوروزه دیگه اشکال نداره...وااای نه زیبا و فرناز منو با چادر ببینن تا آخر. عمر مسخرم کردن...یه کاری بزار برم پیش آقا شهیده باهاش حرف بزنم دیگه خودش حتما درک میکنه...


محدثه برای دومین بار پا در گلزار شهدا گذاشت...


ادامه دارد...😎😉