چـــــهار راه مـــــــجازی

چــهار راه مـــجازی= اندیشه های آن طرف اجتماع

۴۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

طنز15



چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟!!!

خوب جو گیر شدم اومدم راهپیمایی😄😄😄😄

۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

طنز14



موضع گیری خروس در 22بهمن?😂



۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

ریسمان سست دنیا و ادعای عاشقی

‍  ❤️خدایا ما چه احمقانه دم از عاشقی و دوست داشتن و علاقه میزنیم!!!

 درحالی که نه نام تو را می بریم، و نه عاشقیم ، ، ،و تو چه عاشقانه هایی که پای ما نگذاشته ای .....❗️

خدایا ببخش  که چه کورکورانه دل به ریسمان سُست دنیا بستیم و از ماهیت وجودت غافل شدیم .

ببخش که علاقه ات را نادیده گرفتیم و بر سردی ها و تکبّر  همنوعان پست ؛نام  جذابیت گذاشتیم.....

ببخش که سرد و خاموش داده هایت را نادیده و نداده هایت را خساست خواندیم !

نادیده بگیر قلب مارا که مال تو بود اما همه چیز در آن بود جز تو و یاد  تو....

📔: ز.راهوی





۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

طنز13




خانوما!!!!وقتی میخوان بگن .......

✅ما چاق نیستیم✅



۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

صانع اصلی

‍ به خانه ات نگاه نکن!

به ماشینت نگاه نکن !

به لباسی که دیروز تازه از بازار خریده ای نگاه نکن!

 ال ای دی درمنزل که با کیفیت فول اچ دی  24ساعته برنامه های گوناگون پخش میکند را نبین...

 به موبایلی که در دست داری واین نوشته را میخوانی نگاه نکن!

به خیابان که میروی به برج ها و ساختمان های بلند وچندین طبقه خیره نشو!


گاهی.....

 فقط گاهی که به مسافرت میروی ،،درجاده گوشه ای ترمز کن  ، پیاده شو ، در بیابان دراز بکش وزمینه ی یک دکل بزرگ برق  را نگاه کن ....!!!!

  آسمان را ،،، 

بله،،،،،،

 گاهی فقط به آسمان نگاه کن ...

گاهی به حرکت ابرها .... 

گاهی به دریا و ماهی های بزرگ و کوچکش..  

گاهی به گوسفندان تحت امر یک چوپان......!

گاهی به درختانی که هم سن پدر بزرگ  پدرم هستند 

گاهی به جای سوسیس به ظرافت یک قارچ توجه کن...

 گاهی هم فقط انسان را ببین  !! ...


از ان جهت که انسان است ،، از ان جهت که بدانی برترین مخلوق است ...

از ان جهت که بدانی خالقش کیست !

واز ان جهت که بدانی برج های عظیم و آن تکنولوژی پیشرفته مصنوع دست برترین مخلوق خداست !!!

گاهی که بیشتر  در جوامع صنعتی  به ساخته های دست بشر  نگاه میکنی صانع اصلی از یادت میرود !


درنگاه هایم خدا را فراموش نمیکنم...

konjnevis@





۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

قرص ماه

قرص ماه


عکس از عبد الرضا لاوری

۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

ورپریده8

‍  ❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚


😂ورپریده😂

🌾قسمت آخر🌾


به قلم:دستیار حاج قاسم


مادر:دخترم حجاب یعنی در امان بودن از همان آدم هایی که خودت بی غیرت و بی ناموس نامیدیشون واین یعنی آزادی برای یک دختر و یک زن حالا چیزی رو که باید میگفتم گفتم...خوش حالم که حال مادرت خوب شده سلام منو بهش برسون بگو میام عیادتش...

محدثه:صبر کنید.من...من...من چه جوری باید چادر بپوشم?!!!

مادر:مگه الان داری?

محدثه:آر همراه خودم اوردم تو کیفمه چند لحظه صبر کنید...ایناهاش

مادر:بیا جلو


مادر چادر رو سر محدثه کرد اونقدر خوشکل شد که خودشم تعجب کرده بود...

بعد از چند ماه در گلزار شهدا...


محدثه:سلام مادر خوبین?

مادر:سلام عزیزم گفتی قول پوشیدن چادرت دوروز بود...

محدثه:چی بگم والا...اون فقط قول بود. من قولمو ادا کردم اما نتونستم چادرمو در بیارم چون آرامشی که داشتم برام خیلی مهم بود.

مادر:از چه نظر?

محدثه:راستش همیشه ترس داشتم واسه پوشیدن مانتو کوتاه گشت ارشاد بیاد ببرتم,یابارون بیاد آرایشم پاک شه,باد بیا موهام به هم بریزه,,بخاطر پاشنه بلند کفشم سقوط کنم و آبروم بره,همیشه آماده شدنم خیلی طول میکشید همیشه دغدغه داشتم خب امروز موهام چه مدلی باشه آرایشم چجوری باشه?اما الان راحتم این دغدغه ها رو ندارم بعد با حجاب هم میشه شیک بود خیلی خوبه امنیت دارم. چادرم سلاحمه...

تازه از طرف دیگه خالم دیگه بهم نمیگه ورپریده ی چش سفید😂دعواهامونم کمتر شده...

مادر:پس خاله حالا چی بهت میگه?

محدثه:قبلا تو گوشیش اسمم ورپریده ی چش سفید بود حالا گذاشته ور نپریده ی چش مشکی 😄مثل اینکه بالا برم پایین بیام خاله لقب ورپریده ی چش سفید رو تغییر نمیده فقط هی دوتا واج ازش کم و زیاد میکنه.

ای وای دوباره تا اسمش اومد زنگ زد😅

خاله نصرت:الو سلام...کجایی ور نپریده ی چش مشکی

محدثه:سلام خاله جون من گلزار شهدام

خاله نصرت:پیش آقا شهید دوستت هستی?

محدثه:بله

خاله نصرت : ور نپریده کارت تموم شد بیا سلام منم بهشون برسون. بگو ازشون ممنونم که این ور پریده ی ما رو تبدیل به ورنپریده کردید.

محدثه:از دست شما خاله باشه

خاله نصرت:خب حالا دیگه زودی بیا شاهین و باباشم میاد.

محدثه:خاله جون راستی

خاله نصرت:جانم

محدثه:پارچه نیم متریتون رو آمد کنید جلو شاهین بندازم سرم ور پریده نشم دوباره

خاله نصرت:باید به آبجیم بگم خار این دخترش گل شد...قربون ورنپریده ی چش مشکی خاله برم😄


از محبت خار ها گل میشود...


دیگه ادامه نداره.(البته داستان)😎😉


۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

ورپریده7

❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚



😂ورپریده😂

🌾قسمت هفتم🌾


به قلم:دستیار حاج قاسم


مادر شروع به صحبت کرد:

سیزده سالش بود رفت جبهه...کوچیک بود اما قیافش بزرگ میزد,خیلی مهربون بود...من راضیم نبودم بره میگفتم بچه ای میخوای بری جنگ چه کار؟؟ کسی از تو توقعی نداره...به گوشش نمی رفت.

میگفت آخه مامان دارن وارد خاک ایران میشن,جون مردم در خطره...من به خوردم نمی رفت,تا یه روز اومد گفت مامان میخوام باهات حرف بزنم...گفتم اگه می خوای بگی بری جبهه،، حرفشم نزن! گفت نه مامان!یه سوال درمورد امام حسین(ع) دارم...گفتم بپرس...گفت  میشه برام قصه ی روز عاشورا رو بگی?!...باتعجب پرسیدم مگه نمیدونی?!...گفت یه سری چیزا برام روشن نیست؛ یکی از پسرا تو مدرسه یه سوال پرسید کسی نتونست جواب بده میشه تعریف کنی...اون قدر اصرار کرد که براش تعریف کردم بعد  پرسید مامان امام حسین(ع)چطوری تونست پسر شش ماهشو فداکنه?علی اکبرشو قاسمشو(ع)فدا کنه?!!...گفتم مامان  در راه خدا باید از همه چیز گذشت!! یه دفعه پرسید مامان مگه الگوی ما امام حسین(ع) و اهل بیت نیستن?...همون موقع شک کردم که میخواد چی بگه...گفت مامان سوال من این بود تو مدرسه و کسی جوابمونداد ،پس اگه ادعای مسلمونیت داریم چرا از همه چیزمون نمیگذریم?!...خون من رنگین تر از خون علی اصغر که نیست هست?!...سرمو انداختم پایین نمیدونستم چی بگم شرمنده امام حسین(ع) و خدا بودم شرمنده از این که این همه سال دم از اهل بیت و خدا زدم اما حاضر نشدم در راهشون از پسرم بگذرم راست میگفت خون اون رنگین تر از خون شش ماهه ابا عبدالله (ع)نبود.


فردای اون روز صبح بیدار شدم کیفشو آماده کردم و صبحانه براش درست کردم بهش گفتم برو پسرم برو مثل یه مرد بجنگ در راه خدا و از کشورت و ناموست دفاع کن...انگار داشت بال درمیورد...مثل پرنده پرواز کرد.


 روزای اول میگفتم دوهفته ای یه بارم ببینمش خوبه ،بعد گفتم ماهی یه بارم خوبه هر چه قدر بیشتر میگذشت کاراش بیشتر میشد... نمیتونست بیاد ببینمش برام نامه میداد دیگه با خودم میگفتم سالی یه بارم ببینمش خوبه !وقتی خبر شهادتشو دادن گفتم پیکرشم ببینم خوبه سال ها از شهادتش میگذره حالا میگم استخوناشم ببینم خوبه اما هنوزم خبری ازش نیست...


محدثه که داشت اشک از چشاش سرازیر میشدگفت من شرمنده از پسر سیزده ساله ای که این قدر بزرگ و مرده که با این سنش بلند شد و رفت تا دفاع 

کنه...ایشون واقعا آقای شهید هستن...

بعد قضیه روبرای مادر تعریف کرد...مادر گفت:

دخترم وقتی تو خیابون راه میری چندتا از آدما تورو میبینن?!

محدثه:خیلیا ...

مادر:دخترم توزیبایی اگه تو خیابون راه بری و مردای هوس ران به تو نگاه کنن و لذت ببرن خوشت میاد?!

محدثه:نه متنفرم از این آدما که هی نگاه میکنن انگار خودشون ناموس ندارن بی غیرتا...

مادر:تا به حال نگاه کردی چند نفر به تو نگاه میکنن?آیا همه اون آدما لایق دیدن زیبایی تو هستن?!


محدثه سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت...


ادامه دارد...😎😉



۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

ورپریده6

❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚


😂ورپریده😂

🌾قسمت ششم🌾



به قلم:دستیار حاج قاسم


محدثه:سلام...آقا شهیده تورو خدا منو ببخش بی معرفت نیستم یادم رفت خب خیلی خوشحال بودم مامانم خوب شد اصلا خودتون بودین چیکار میکردین?!مثلا شما اگه توی یه عملیات دشمن و شکست میدادین تا چند روز خوشحال بودین و شوق و ذوق داشتین حالا منم همین جوریم...دیگه ببخشید...


در همان موقع ها زنی به سمت مزار شهید می آید...


زن:دخترم من گفتم برو پیش یه شهید نمیدونستم میای پیش پسر خودم!!!!چه جالبه...


محدثه که هاج و واج مونده بود...


محدثه:سلام...شما واقعا مادر ایشون هستید?!!

زن:بله عزیزم پسرمه تو عملیات کربلای پنج شهید شد محدثه:باورم نمیشه

زن:منم باورم نمیشه کار خدا خیلی جالبه...


محدثه خیلی شگفت زده شده بود از مادر شهید خواست که براش از کسی بگه که باهاش درد دل کرده بود و شده بود دوستش یا به قول خودش آقا شهیده خودش...


ادامه دارد...😎😉



۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی

ورپریده5

‍ ❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚


😂ورپریده😂

🌾قسمت پنجم🌾


به قلم:دستیار حاج قاسم


گوشی زنگ خورد...


محدثه:بازم این ای بابا...الو...سلام خاله

خاله نصرت:الو سلام کجایی ورپریده چش سفید پاشوبیا بیمارستان مامانتو که دق دادی بیا منم دق بده...

محدثه:خاله مامانم چش شده نگوووو که خاله تورو خدا مامانم...ماااامااااان

خاله نصرت:حالا چرا گریه میکنی ور پریده چش سفید منتظر بودی بمیره راحت شی...یالا پاشو بیا بیمارستان از وقتی به هوش اومده همش اسم تورو میاره...زودی


تلفن قطع شد محدثه که داشت سکته میکرد وقتی فهمید مامانش زنده هست و به هوش اومده سریع بلند شد رفت بیمارستان...روز ها گذشت و محدثه فراموش کرد به آقا شهیده قولی هم داده تا یک روز:

ای وای خدایا چه خاکی توسرم کنم من به آقا شهیده قول دادم دو روز چادر سرم کنم حالا حتما اونم میگه این دختره ورپریده چش سفید چه بی معرفته قولش یادش رفت حالا چی کار کنم?!!!...یه لحظه صبر کن...چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم?!من چجوری چادر سرم کنم?!یکی اینکه بلد نیستم دوم اینکه همه مسخرم میکنن با خودشون نمیگن این دختره ورپریده ی محل تا دیروز قرتی بود حالا چادر سر کرده?!خیلی زشتههه...حالا دوروزه دیگه اشکال نداره...وااای نه زیبا و فرناز منو با چادر ببینن تا آخر. عمر مسخرم کردن...یه کاری بزار برم پیش آقا شهیده باهاش حرف بزنم دیگه خودش حتما درک میکنه...


محدثه برای دومین بار پا در گلزار شهدا گذاشت...


ادامه دارد...😎😉


۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم میرزایی