❤️به نام آفریننده خوشی و غم💚



😂ورپریده😂

🌾قسمت هفتم🌾


به قلم:دستیار حاج قاسم


مادر شروع به صحبت کرد:

سیزده سالش بود رفت جبهه...کوچیک بود اما قیافش بزرگ میزد,خیلی مهربون بود...من راضیم نبودم بره میگفتم بچه ای میخوای بری جنگ چه کار؟؟ کسی از تو توقعی نداره...به گوشش نمی رفت.

میگفت آخه مامان دارن وارد خاک ایران میشن,جون مردم در خطره...من به خوردم نمی رفت,تا یه روز اومد گفت مامان میخوام باهات حرف بزنم...گفتم اگه می خوای بگی بری جبهه،، حرفشم نزن! گفت نه مامان!یه سوال درمورد امام حسین(ع) دارم...گفتم بپرس...گفت  میشه برام قصه ی روز عاشورا رو بگی?!...باتعجب پرسیدم مگه نمیدونی?!...گفت یه سری چیزا برام روشن نیست؛ یکی از پسرا تو مدرسه یه سوال پرسید کسی نتونست جواب بده میشه تعریف کنی...اون قدر اصرار کرد که براش تعریف کردم بعد  پرسید مامان امام حسین(ع)چطوری تونست پسر شش ماهشو فداکنه?علی اکبرشو قاسمشو(ع)فدا کنه?!!...گفتم مامان  در راه خدا باید از همه چیز گذشت!! یه دفعه پرسید مامان مگه الگوی ما امام حسین(ع) و اهل بیت نیستن?...همون موقع شک کردم که میخواد چی بگه...گفت مامان سوال من این بود تو مدرسه و کسی جوابمونداد ،پس اگه ادعای مسلمونیت داریم چرا از همه چیزمون نمیگذریم?!...خون من رنگین تر از خون علی اصغر که نیست هست?!...سرمو انداختم پایین نمیدونستم چی بگم شرمنده امام حسین(ع) و خدا بودم شرمنده از این که این همه سال دم از اهل بیت و خدا زدم اما حاضر نشدم در راهشون از پسرم بگذرم راست میگفت خون اون رنگین تر از خون شش ماهه ابا عبدالله (ع)نبود.


فردای اون روز صبح بیدار شدم کیفشو آماده کردم و صبحانه براش درست کردم بهش گفتم برو پسرم برو مثل یه مرد بجنگ در راه خدا و از کشورت و ناموست دفاع کن...انگار داشت بال درمیورد...مثل پرنده پرواز کرد.


 روزای اول میگفتم دوهفته ای یه بارم ببینمش خوبه ،بعد گفتم ماهی یه بارم خوبه هر چه قدر بیشتر میگذشت کاراش بیشتر میشد... نمیتونست بیاد ببینمش برام نامه میداد دیگه با خودم میگفتم سالی یه بارم ببینمش خوبه !وقتی خبر شهادتشو دادن گفتم پیکرشم ببینم خوبه سال ها از شهادتش میگذره حالا میگم استخوناشم ببینم خوبه اما هنوزم خبری ازش نیست...


محدثه که داشت اشک از چشاش سرازیر میشدگفت من شرمنده از پسر سیزده ساله ای که این قدر بزرگ و مرده که با این سنش بلند شد و رفت تا دفاع 

کنه...ایشون واقعا آقای شهید هستن...

بعد قضیه روبرای مادر تعریف کرد...مادر گفت:

دخترم وقتی تو خیابون راه میری چندتا از آدما تورو میبینن?!

محدثه:خیلیا ...

مادر:دخترم توزیبایی اگه تو خیابون راه بری و مردای هوس ران به تو نگاه کنن و لذت ببرن خوشت میاد?!

محدثه:نه متنفرم از این آدما که هی نگاه میکنن انگار خودشون ناموس ندارن بی غیرتا...

مادر:تا به حال نگاه کردی چند نفر به تو نگاه میکنن?آیا همه اون آدما لایق دیدن زیبایی تو هستن?!


محدثه سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت...


ادامه دارد...😎😉